یک رمان عصبانی
در اولین روز سال 1398، رهش را خواندم. نوشته رضا امیرخانی. یک نوشته عصبانی از یک نویسنده عصبانی.
احساس میکنم امیرخانی بعضی چیزها را تکرار میکند و شاید بهتر باشد بگویم که نمیتواند بعضی چیزها را مخفی کند. این که با دنیای مدرن بد است، و از آخوندجماعت خوشش نمیآید به جز بعضیهایشان که بیش از آخوند بودن لوتی باشند. و این که امید آخرش لوتیها هستند و بلکه اصلا لوتیها (بخوانید قیدارها) اسطورههای او هستند، و این که یک جورهایی افغانستانیها ته دلش ماندهاند و نمیتواند رهایشان کند و البته ارمیا را. اما این که راوی قصه یک زن است به نظرم جدید است. هر چند فضای قصه به نظرم زنانه نبود. یعنی من حس نمیکردم که روایت یک زن را میخوانم.
امیرخانی در رهش هم ویژگیاش را حفظ کرده و رو بازی میکند و صریح حرف میزند و به خوانندهاش اعتماد نمیکند. بیوتن را هم که میخواندم همین حس را داشتم. گویا امیرخانی بین سخنران و رماننویس گیر کرده است.
رمان را میخوانی ولی بالاخره بلاتکلیف میمانی و نمیفهمی که برای گریز از این مدرنیته به کجا پناه باید ببری؟ امیرخانی که این همه شهر مدرن را به ناسزا گرفته و سر آخر هم یکی از شخصیتهایش به نمایندگی امیرخانی بر سر شهر کارخرابی میکند آنهم از جنس کارخرابی شماره یک بچهها. سر آخر باز هم آدمهای قصهاش را با یک سری ابزار مدرن به آسمان میبرد.
نویسنده داستان رهش عصبانی است. تقریبا از همه چیز و همه کس. تنها پناهش همچنان ارمیاست. ارمیای رهش امیرخانی مرا به یاد علی عابدینی در هامون مهرجویی و داداش علی فیلم پری میاندازد.